یک نجار دورهگرد ضمن سفرهای خود به درخت بلوط غولآسای کهنسالی که در کنار یک محراب روستایی قرار داشت برخورد کرد. نجار به شاگرد خود که در حال تحسین درخت بلوط بود گفت: «درخت بیفایدهای است. اگر با آن کشتی بسازیم خیلی زود میپوسد. اگر با آن ابزار کار درست کنیم خیلی زود میشکند. این درخت به درد هیچ کاری نمیخورد، برای همین هم کهنسال شده است.
همان شب نجار در میهمانسرای میان را خواب درخت بلوط را دید. درخت در خواب به او گفت: «چرا تو مرا با درختهای دستپروردهی خودتان مانند آلیچ، گلابی، پرتقال، سیب و سایر درختان میوه مقایسه میکنی؟ شاخ و برگ آنها حتی پیش از رسیدن میوههایشان بهدست مردم شکسته میشود. و همین ثمرشان، سبب آزارشان میشود و هیچکس نمیگذارد تا پایان عمر طبیعی خود راحت زندگی کنند. همهجا همینطور است و برای همین هم من مدتها پیش کوشیدهام تا کاملاً بیمصرف شوم. ای موجود فانی بیچاره! آیا فکر میکنی اگر من مفید بودم میگذاشتند اینقدر تنومند شوم؟ وانگهی من و تو هر دو آفریدهی خداوندیم، پس به چه حقی میتوانیم دربارهی یکدیگر به قضاوت بنشینیم؟ آه ای فانی بیفایده! تو از بیفایده بودن درختان چه میدانی؟»
[…]
نجار بهخوبی مفهوم خواب خود را فهمیده بود و دریافته بود که به سرانجام رساندن سرنوشت، خود بزرگترین کامیابی بشر است.
[…]
هر کدام از ما به شیوهای منحصربهفرد انکشاف مییابیم و بنابراین حتی نیمنگاهی به انکشاف دیگران هم کاملاً بیهوده است. هرچند بسیاری از مسائل انسانی مشابهند اما هرگز یکسان نیستند. همهی درختان کاج شبیه یکدیگرند (زیرا اگر جز این باشد ما آنها را کاج نمیدانیم) اما هیچکدام عین دیگری نیست. به سبب همین شباهت و تفاوت است که دادن نظر کلی دربارهی گونههای بیشمار فرایند فردیّت دشوار مینماید. و درواقع هرکس کاری را به سرانجام میرساند که با کار فردی دیگر متفاوت است و تنها در انحصار خود اوست.”
— برگرفته از «انسان و سمبولهایش»؛ نشر جامی، ص ۲۴۶