۱- سالن ترمینال پر است از جوانهایی که با کولهای بر پشت در جستوجوی اتوبوس شهر محل تحصیلشاناند. دختری پدرش را بغل میکند و صورتش را میبوسد. بغل و بوسهای که از این فاصلهی دوری که قرار است بینشان بیافتد، شاید تا چند ماه آینده تکرار نشود. پدر برای دلگرمی یادآوری میکند که «هر کاری داشتی به خودم زنگ بزن» و شاید ته دلش خوب میداند که چند دقیقهی دیگر، که فرزندش کیلومترها از او دور شده، محدودهی عملکرد و کمکرسانیاش چقدر محدود خواهد بود. آن طرفتر پسری کلافه از مادریست که آخرین تیرهای خدنگ به نصیحت آغشتهاش را پرتاب میکند تا شاید از دل پسر بگذرد و جایی به کارش بیاید.
۲- کنار صف مسافران پروازهای خارجی نشستهام و به صداها گوش میکنم. کنار من درب ورود است که همراهان مسافر جلوتر از آن نمیتوانند بروند. این طرف در، پدر و مادر و چند نفر از خویشاوندان جمع شدهاند. پدر جلوتر میرود و با متانتی که بیشتر عاجزانه بهنظر میرسد تا قاطعانه میگوید: «قوی باش دخترم». دختر آن طرف در است و من که نشستهام تصویرش را نمیبینم، فقط صدای اشک میآید. یاد داستان گرگ و ماه میافتم. خدایان از سر حسادت به آوازخواندن ماه، صدایش را از او گرفتند. از آن پس ماه، فقط گریست و از اشکهایش ستارهها پدید آمدند.
۳- نلسون ماندلا در ۹ سالگی پدرش را از دست داد و مادرش او را به قیومیت خانوادهای نایبالسلطنه درآورد. پس از آن، ماندلا دیگر برای سالها مادر و خویشانش را ندید. به مبارزه با آپارتاید برخواست، ۲۷ سال زندانی کشید، رهبر کنگرهی ملی آفریقا و رئیسجمهور آفریقای جنوبی شد. با وجود همهی این کردهها، ماندلا همواره تضاد عمیقی میان مسئولیتش در قبال خانواده و مسئولیتش در قبال اجتماع احساس میکرد. چنانچه در خاطرش مینویسد: «تعهد من نسبت به مردمم، به میلیونها مردم آفریقای جنوبی که شاید هرگز نبینم و نشناسمشان، به هزینهی کسانی بود که بیش از همه میشناختم و عاشقشان بودم. این موضوع بهسان لحظهای که کودکی از پدرش میپرسد: «چرا نمیتونی پیش ما بمونی؟» ساده و غیرقابل فهم است. و پدر باید کلمات دردناکی به زبان بیاورد: «مثل تو بچههای دیگهای هم هستند، خیلی خیلی هستند…» و آنگاه خاموش میشود.» (۱)
۴- از مصایب رفتن، نه ماندلا در امان است و نه آنان که هر هفته اسکایپ میکنند، و نه آنان که پدری دارند که هر وقت کار داشتند به خودش زنگ بزنند، و نه هیچ انسان خودساخته یا نساختهی دیگری. بریدن ریشهها محال است؛ حتی آنگاه که کاملاً فراموشمان شده است، در خوابمان سربر میآورند و به ما یادآوری میکنند که چه بودیم و چه داشتیم. رفتن نه بهتر است، نه بدتر؛ رفتن هزینهی بهدست آوردن چیزیست که اینجا نیست. هزینهای که میتواند برابر ندیدن عزیزانمان باشد.
فرزاد بیان
(۱) Mandela, Nelson (1994). Long Walk to Freedom, p. 543
عکس: بازگشت فرزند متلف. رمبرانت. حدود ۱۶۶۵. برگرفته از خلاصهی تاریخ هنر، نوشتهی پرویز مرزبان، صفحهی ۱۸۶.