لحظهای در زندگی هرکس هست که شخص در آن لحظه بهناگهان حس میکند نسخهی رایگان زندگیاش به پایان رسیده، همه چیز هزینه دارد، و هیچکس جز خودش نیست که مسئولیت تصمیماتش را بر عهده بگیرد؛ لحظهای که آدم حس میکند وارد دنیای آدمبزرگها شده است.
این حس غریب، ممکن است در میانهی صف بانک وقتی داریم برای اولین بار چکی را بهتنهایی پاس میکنیم، به سراغمان بیاید، یا درست در لحظهای که پرستار سوزن سرنگ را زیر پوستمان فرو میکند، و به یاد میآوریم که هرگز پیش از این بدون مادر در مطب نبودهایم، قلبمان را فشرده کند.
برای من خیلی ساده اتفاق افتاد. یک شب افتادم روی تخت و خوابم برد. صبح یادم آمد که شب قبل مسواک نزده بودم. شب بعد و بعدش هم همین شد و به خودم آمدم، دیدم سه شب است که مسواک نزدهام. پیشامد بزرگی نبود، اما بیسابقه بود.
فرقی نمیکند که کِی یا کجا، دیر یا زود برای هرکداممان اتفاق میافتد. نقطهای که از آن پس مسئولیت دندانهایمان، سلامت بدنیمان و گردش حساب بانکیمان با خودمان است. ممکن است بخواهیم از قبولش سر باز زنیم، اما شرایط اهمیتی به خوشآمد ما نمیدهد؛ و این دندانها هستند که خراب میشوند.
اگر یک روی سکهی بزرگسالی تا حدی ترسناک و خشن بهنظر میرسد، وجه دیگرش عمیقاً رضایتبخش است، چراکه در خود یک فرصت نفهته دارد و آن فرصت شکستن عادات شرطیشده است. مسواک زدن، میتواند از «کار کسلکنندهای که هر شب قبل از خواب باید انجام شود چون سالهاست که به این ترتیب انجام شده» به سطحی عالیتر صعود کند و تغییر معنا بدهد و در معنای جدیدش لذتبخش شود.