میگویند «عن باش ولی خودت باش». اما این خود چیست که اینقدر اصرار دارند ما خودمان باشیم؟ «خود مرکز تمام شخصیت است که خودآگاه، ناخودآگاه و ایگو را شامل میشود» (۱) چقدرش را آگاهانه شکل دادهایم؟ نمیدانم. چقدرش ناآگاهانه شکل گرفته؟ بخش بزرگیاش. پس چرا چیزی باشم که بخش بزرگیاش را خودم نساختهام؟ چون به آن عادت کردهام؟
من خودم را دوست دارم، حتی آن بخشهایی از خودم را که آگاهانه در ساختنشان شریک نبودهام. من خودم را پذیرفتهام – من به جنگ با خودم نمیروم – اما خودم را در هر لحظه میخواهم و میتوانم عوض کنم. من از این که در نظر دیگران خودم نباشم نمیهراسم.
فرض کنیم من آدم فحشبدهای هستم. حالا امروز تصمیم گرفتهام مثل آدمهای مودّب صحبت کنم. من اگر به جمع دوستان قدیمم وارد شوم آنها احتمالا از ادب من جا میخورند و یکی از آنها که بامرامتر است دست روی شانهام میگذارد و آرام در گوشم میگوید: «خودت باش پسر!». در اینجا «خودت باش» یعنی خودِ سابقات باش. یعنی خود نهادینه شدهات باش. خودی که ما به آن عادت کردهایم باش. حال آن که هر دو فرد – فحشبده و مودّب – خود منم، دوستانم هنوز به دومی عادت نکردهاند.
جز موارد نادری که در پس یک حادثه یا پیشامد تاثیرگذار فرد را بهناگهان دگرگون میکنند، سایر تغییرات فردی نتیجهی تغییرات تدریجیاند. برای تغییر خود، ما کاری میکنیم که تا کنون نکردهایم، رفتاری انجام میدهیم که تا دیروز از ما بعید بوده و چون به آن عادت نداریم، حس میکنیم که خودمان نیستیم. دیگران نیز در موردمان چنین حس میکنند. حال آن که این خود واقعی چیزی جز خودی که صرفاً به آن عادت کردهایم نیست. شاهد آن که پس از مدتی که تغییرات در ما نهادینه شد، آن آدم قبلی بودن برایمان نشدنی میشود.
(۱) Zweig, Connie (1991). Meeting the Shadow. p. 24.
گرافیک از David L. Wehmeyer.
فرزاد بیان