امروز بهطور خودخواسته برای یک نیمروز نابینا شدم. این یادداشت، حاصل فکرهای این نیمروز است:
اینترنت را افراد بینا برای دیگر افراد بینا ساختهاند. برای افراد نابینا و کمبینا، نرمافزارهایی به نام صفحهخوان (screen reader) وجود دارد که محتوای متنی را به صورت صوتی میخواند یا در صورتی که ابزارش فراهم باشد، به خط بریل تبدیل میکند. کاربرد محدود و دشواریهای چنین سیستمی را پیشاپیش میشود حدس زد. برای کاربر کمحوصلهای که اینترنت از ما ساخته، گوش سپردن به یک صدای کامپیوتری که به شما بگوید اینجا دسکتاپ است، این دکمهی ضربدر است، این فلان است… حسابی حوصلهسر بر است. اگر با دیوایس اندرویدی هستید، به احتمال زیاد همین حالا یک اپلیکیشن Text-to-Speech بر روی موبایلتان نصب است که میتوانید امتحانش کنید. در iOS اپلیکیشن VoiceOver وجود دارد و در همهی ویندوزها از ۲۰۰۰ به بعد نرمافزار Microsoft Narrator به طور پیشفرض نصب است (تا همین امروز اصلاً نمیدانستم چنین چیزی روی کامپیوترم نصب است).
موبایل من یک موبایل دکمهای معمولی است که هیچیک از نرمافزارهای نامبرده را ندارد. در نابینایی، نه میتوانستم پیامها را بخوانم و نه پاسخ پیامها را بدهم. با تلفن صحبت کردن و به دیگران تلفن کردن (به شرطی که شمارهها را از بر کنم) امکانپذیر است، اما در فرهنگی که هر چه بیشتر به سمت متن (text) رفته، دردسرهای متکی به تماس تلفنی بودن آشکار است.
کتابی از دیجیکالا سفارش داده بودم که پستچی آورد. رسیدش را چشمبسته امضا زدم و بسته را تحویل گرفتم. اما از آنجایی که کاغذ مسطح کتاب از لحاظ معنایی برای یک آدم نابینا تفاوتی با دفتر نقاشی سفید ندارد، از باز کردن بسته صرفنظر کردم. چند کتاب خط بریل در خانه دارم که هیچوقت حوصلهی یادگیری کامل خطش را نکردم. همهی کتابهای بریلی که در نمایشگاه کتاب سال گذشته پیدا کردم، به تعداد انگشتان دست نمیرسد و شمار کتابهای صوتی فارسی هم بیشتر از کتابهای موجود در یک کتابخانهی مدرسه نیست. اوضاع کتابهای صوتی انگلیسی بسیار بهتر است. سرویس Audible آمازون بیشمار کتاب صوتی دارد و با یک اشتراک ماهانهی ۱۵ دلاری، در هر زمان میتوانید ۱ کتاب بگیرید و هر وقت کتاب را تمام کردید یا این که نخواستید، به صورت الکترونیک پس بدهید و کتاب دیگری بگیرید.
با نابینایی، استفادهام از شبکههای اجتماعی و همهی تشکیلاتی که آنجا بنا کردم مختل میشود. اینستاگرام، که بیشترین فعالیتم آنجا بوده، یک پلتفرم بصریست. پس از نابینایی، استوریهای بیشمار آدمها و همهی عکسهای خواستنیشان بیمعنا میشود.
محمد شیروانی مستندی به نام «هفت فیلمساز زن نابینا» دارد. این فیلمسازها از چیزی که نمیبینند، برای کسانی که میبینند تصویربرداری میکنند. در فیلمهایشان نماهایی میبینیم که به نظرمان کمتر آشنا هستند. مثلاً در یک مصاحبه، بهجای این که صورت سوژه را ببینیم، دوربین پایینتر گرفته شده و گردن و سینهی او را میبینیم. در پایان یکی از این فیلمها، فیلمساز جلوی لنز را میپوشاند و همه جا سیاه میشود. و میگوید: این چیزیست که من میبینم.
بار دیگر این سوالم در ذهنم نقش میبندد که چه انگیزهای پشت نشان دادن دنیایمان – حتی آنطور که در نظر خودمان نیست – به دیگران وجود دارد؟