ترجیح میدادم در حالی که توی آب با متانت کرال میرفتم این فکر به ذهنم برسد ولی درواقع توی توالت استخر بودم که این فکر به ذهنم رسید:
تشبیههای ادبی از کجا به فکر نویسنده میرسن؟ شاید خلاقیت و اطلاعات موجود در حافظهی نویسنده و برهمکنش این دو.
تشبیه گاهی ساده و همهفهم است. معلوم است نویسنده چی را به چی ربط داده و چرا ربط داده. مثلاً استیو تولتز یکجایی گفته: «… [لباس] بدنی چاقوچله را در برگرفته بود که دوست داشتم به عنوان بالش با خودم ببرم خانه».
این خیلی معلوم بود. گاهی تشبیه ممکن است کمتر سرراست باشد. مثلاً همان آقای تولتز یکجای دیگر گفته: «…خانه آخرین جایی بود که دوست داشتم در آن باشم. تبدیل شده بود به جایی با اهمیت، جزئی تاریخی، مثل توالت رستورانی که هیتلر قبل از آتشسوزی رایشتاگ رفت آنجا». من قضیهی آتشسوزی رایشتاگ را نمیدانم، ولی از روی قرینه میتوانم منظور نویسنده را حدس بزنم و همچنان از تشبیهش لذت ببرم.
پس این را هم رد کردیم. ولی این یکی: «جایگاه منشی در آن مطب، دست کمی از یک اوراکل معبد آپولو در دلفی نداشت». در این مورد میشود حدس زد که اوراکل جایگاه والایی در معبد داشته (تا اینجا نصف لذت تشبیه را گرفتیم)، نصفهی دیگر برای کسی است که شباهت بین ارتباط منشی با پزشک مطب و ارتباط اوراکل با خدایان را ببیند. تشبیه هرچه تخصصیتر، همهفهمیاش کمتر.
از توالت استخر که آمدم بیرون این ایده به فکرم رسید که اگر داستانهایی ادبی برای یک قشر خاص – مثلاً ساینتیستها یا بهطور خاص ریاضیدانها – نوشته شود در این صورت میشود از اطلاعات آشنا برای آن قشر بهوفور و با خیال راحت در تشبیهات استفاده کرد.
مثلاً میشود گفت: «دوتا خواهر بودند، خال یکی سمت چپ لبش بود، خال آن یکی سمت راست، شاید انانتیومر هم بودند» (شیمی)
یا این یکی: «نه راه پس داشتم نه پیش. میتوانستم به بینهایت فکر کنم؛ مثل کسری که مخرجش صفر شده باشد». (ریاضی)
و یا این: «توی آن جمع احساس میکردم وصلهی ناجورم، مثل اوراسیلی که وسط رشتهی دی.اِن.ای سر برآورده باشد.» (زیستشناسی)
تشبیه تخصصی شاید فعلاً از خلاف آمد عادت لوس باشد ولی حتم دارم وقتی جدیجدی استفاده شود از لوسی میافتد و میتواند برای خوانندهی قشر هدف (مثلاً یک شیمیدان) عمیقاً غلغلکدهنده باشد.
مایوم را سفت کردم، دوشی گرفتم و پریدم توی آب. در طول شنا، به فکرهایم فکر کردم که البته هیچ فایدهای نداشت. الهام همیشه یک لحظه است، تمام و کمال؛ فکر کردنهای بعدی، مثل خیره ماندن به آسمان است وقتی ستارهی دنبالهدار را نیم ساعت پیش دیدی که گذر کرد.