دوستی از دنیایی دیگر

دوستی از دنیای دیگر در قطار شب

قطار امروز خلوت بود. کنار پنجره ایستادم و مجله را از کیفم درآوردم. شروع کردم به خواندن. نوشته بود:

«این بار یکی از آن سه سپیدار خودش آمد جلو و رفاقت کرد. باور می‌کنید شما؟ یعنی اصلاً من کار خاصی برایش نکردم. نه سلامی، نه حال و احوالی، نه شاخه‌ی مزاحمی را چیدم و نه به آفتاب توصیه‌‌اش را کردم […] هیچ، هیچ کاری نکردم این بار. خودش آمد جلو و گفت می‌خواهم با هم رفیق شویم.»

غرق خواندن بودم که دختر بچه‌ی هشت-نه ساله‌ای با موهای بلندی که به زانویش می‌رسید، سرش را که تاج گل داشت، داخل راهرو کرد و نگاهی به من انداخت و گفت: در باز نشه بیوفتی بیرون!
تکیه داده بودم به در خروجی. برای این که خیالش را راحت کنم گفتم: نه در قفله! گفت که چرا نمی‌ری سرجات بشینی؟ گفتم اینجا رو بیشتر دوس دارم تو خودت چرا نمی‌ری سرجات بشینی؟ گفت حوصلم سر رفته بود. منم اینجا رو بیشتر دوس دارم.

نزدیک‌تر آمد و تکیه داد به دیوار کنار من. دست گذاشت روی حجم سمت چپیِ کاغذهای مجله – یعنی صفحاتی که هنوز نخوانده بودم – و گفت: اینها رو خوندی؟ گفتم نه و دست کجاست روی راستی‌ها و گفت این‌هارو خوندی؟
گفتم مامان من مدیره. با هر حرفی که می‌شنید یا هر حرفی که خودش می‌زد، بلند از ته دل می‌خندید. گفت که خاله‌ی من معلم کلاس سومه و من سال دیگه شاگردش می‌شم و کلی خوشحالم چون بهم کلی کارت امتیاز می‌ده! ولی خاله‌ام می‌گه چون من خاله‌تم دلیل نمی‌شه که آخه بهت کلی کارت امتیاز بدم!

دائم سرش را از راهرو بیرون می‌کرد و نگاهی به سالن می‌انداخت، طوری که بخواهد مطمئن شود که همه چیز مرتب است. انگار که دلش بازی بخواهد، دنبال چیزی می‌گشت که خوش بگذرد. تندتند چیزهای مختلف را امتحان می‌کرد.
یک مجله در آورد و عکس‌هایش را نشانم داد و هر چیزی می‌گفتم بلند می‌خندید. حتی به چیزهایی که به نظر خودم بامزه هم نبودند، بلند می‌خندید. بعد مجله را گذاشت کنار. دستم را سفت گرفت و گفت بیا بریم پیش مامان بابام بشینیم. سعی کردم که بگویم همین‌جا جای خوبی‌ست. دلم نمی‌خواست برایش توضیح بدهم که چرا نمی‌توانم بیایم پیش مامان بابایش بنشینم. انگار دلم می‌خواست همیشه بچه بماند و هیچ‌وقت از مناسبات آدم‌بزرگها هیچ یاد نگیرد. یاد نگیرد که نباید با منِ غریبه حرف بزند. باورم نمی‌شد. هیچ، هیچ کاری نکردم این بار. خودش آمد جلو و گفت می‌خواهم با هم رفیق شویم.

مجله را دادم تا تماشا کند. صفحه‌ی آخر را باز کرد و تبلیغ رایتل را نگاه کرد. تنها صفحه‌‌ای که هرگز نگاهش نکرده بودم. تبلیغ رایتل، عکسی ماهواره‌ای ایران است. انگشتش را گذاشت روی آب‌های خلیج فارس و پرسید اینجا کجاست؟ گفتم اینجا کیشه. گفت عه! به خونه‌ی ما نزدیکه، ما خونه‌مون بوشهره. گفتم پس اومدید مسافرت. مثل همیشه با خنده‌ی زیاد گفت آره با مامان بابام و خاله‌م اومدیم.

گفتم می‌خوای یه داستانش رو بلند برام بخونی؟ کمی ورق زد، یکی را انتخاب کرد و چند ثانیه مکث کرد، بعد مجله را بست و داد دستم. با ذوق و شوق گفت وایسا وایسا. دوتا دستش را مشت کرد و پرسید تو کدومه؟. انتخاب کردم. بلند بلند خندید و دستش را باز کرد. یک تکه کاغذ مچاله‌ی ریز توی دست عرق کرده‌اش بود. داد بهم گفت نوبت تو. منم دست‌هایم را مشت می‌کردم می‌گفتم تو کدومه. و همیشه اشتباه می‌گفت. هر بار که اشتباه می‌گفت پایش را می‌کوبید زمین و نههههه می‌گفت. بالاخره بعد از هفت-هشت دور، درست انتخاب کرد. قطعا از احتمالات فراتر رفته بودیم. بهش پیشنهاد دادم که مطمئنی که نمی‌خوای انتخابت رو عوض کنی؟ کمی فکر کرد و انتخابش را عوض کرد و باز پوچ درآورد! بالاخره درست گفت و نوبتش شد. کاغذ را گرفت که نوبت خودش را شروع کند، کاغذ از دستش افتاد توی کفشش. دوید توی سالن که یک تکه‌ی کاغذ دیگر بیارود. که دیگر برنگشت.

مدتی ایستادم. پایم خسته شد و برگشتم و نشستم سرجایم. نیم ساعت بعد قطار به مقصد رسید. موقع پیاده شدن در سالن چشمم افتاد به چشمش. از چهره‌اش می‌بارید که می‌خواست چیزی بگوید اما هیچ نمی‌گفت. کنار مادر و خاله‌اش بود و مادرش دستش را گرفته بود. لبخند کوچکی زدم که فقط خودش ببیند و رد شدم. بیرون راه‌آهن، از دور دیدم که بغل پدرش است و دور شدند.

این مطلب رو با دیگران اشتراک بگذارید:
فرزاد بیان
فرزاد بیان

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *