آیا آدمها میتوانند همدیگر را تغییر دهند؟ در این ویدیو به داستان سعید و نگار، زوجی که میخواستند همدیگر را تغییر دهند میپردازم.
نظر نگار در مورد سعید:
سعید آدم مهربونیه. منطقیه، فکرش خوب کار میکنه، البته یه وقتایی زیادی منطقی میشه که تو ذوق آدم میخوره ولی اکثر وقتا عادیه. ریسکپذیره، تو همهی زمینهها. اصلاً یه جورایی ریسک کردنو دوس داره. توی ریسک کردنم یه وقتایی زیاده روی میکنه. مثل الان که رفته تو این کار جدیدش. گلد چی.. نمیدونم همین شرکته که میگن اگه بقیه رو عضوش کنی بهت سکه میده. این کارش داره نگرانم میکنه.
نظر سعید در مورد نگار:
نگار خیلی مهربونه. خیلی خوش اخلاقه، بیشتر وقتا. یه ویژگی خوبی که داره اینه که خیلی در لحظه زندگی میکنه. یعنی من خودم یه وقتایی انقد فکرم مشغول کارمه که اصلا نمیفهمم کی صب شد کی شب شد، نگار منو میکشونه بیرون از خودم. مثلا میگه بیا این ابر رو نگا کن شکل نهنگه. اینش خیلی خوبه. باعث میشه آدم یادش نره زندگی کنه. فقط چیزی که عجیبه اینه که گاهی میبینم اصلا به فکر سلامتیش نیست و این واقعا نگرانم میکنه.
رابطهی نگار و سعید بالا و پایین زیاد داشته ولی از نظر هردوشون برآیندش تا اینجا خوب بوده. با این حال این اواخر تعداد دعواهاشون بیشتر شده. سعید تازگی وارد شبکههای هرمی شده و زده تو کار گلدکوئست. نگار ریسکپذیری سعید رو تحسین میکنه اما هیچجوره نمیتونه با این شغل سعید کنار بیاد. برای همینم حسابی کلافه و عصبانیه.
– بابا سعید دست وردار، بیا برو دنبال یه کار واقعی – دارم میبینم کار واقعیتو دیگه. دلت خوشه که چس مثقال دارن بت حقوق مید –
– سعید بیخیال. خودت میدونی واسه همین چس مثقال چقد جون کندیم بعد تو با این کارِ کاذب مسخره داری همشو به فنا میدی.
– منم به فنا ندم که تو همشو دود میکنی آخه.
این قضیهی دود کردن اشاره به سیگارهای نگار داره و همون چیزیه که سعید نمیتونه در مورد نگار بپذیره. البته این موضوع جدیدی نیست. از همون ابتدای رابطه نگار سیگار میکشید، فقط اوایل تعدادش کمتر و در حد هفتهای یکی دو نخ بود که همونم سعیدو عصبانی میکرد؛ عصبانیتی که هیچ وقت ابراز نمیکرد. تا این اواخر که تعداد سیگارای نگار در روز چندبرابر شده و سعید دیگه نمیتونه مثل قبل عصبانیتشو پنهان کنه.
– من بچه نیستم که بهم بگی چی کار بکن چی کار نکن
– نه ولی ما با هم تو رابطهایم. تو نمیتونی انتظار داشته باشی همهچی مثل وقتی باشه که تنهایی با خودت زندگی میکنی.
– آره، ولی این دلیل نمیشه که تو بخوای به جای من تصمیم بگیری و منو کنترل کنی
– من کِی تو رو کنترل کردم؟ کی به جای تو تصمیم گرفتم؟ من دارم نظرمو میگم. میگم تو داری سلامتیتو به ** میدیهمین که تو انقد عصبانیای همین که نمیتونی منو همینجوری که هستم بپذیری یعنی داری منو کنترل میکنی
بهنظر نگار، شغل سعید در گلدکوئست آیندهی هر دوشونو به خطر انداخته و بهنظر سعید، این که نگار به سلامتیش اهمیت نمیده، بیشتر از هرچیزی برای آیندهی مشترکشون خطرناکه. آیندهی مشترکی که هیچوقت پیداش نشد. سعید و نگار چند روز قبل از یکسالگی رابطهشون یه دعوای سنگین کردن و برای همیشه از هم جدا شدن.
روز اول بعد از جدایی سعید اولین نخ سیگارشو روشن کرد. روزا روی نیمکتایی که با نگار میشستن و آسمونو نگاه میکردن دراز میکشید و گذر ابرها رو تماشا میکرد. بعد از چند هفته دچار افسردگی شد و دیگه انگیزهای برای کار کردن نداشت، برای همین از گلدکوئست بیرون اومد و یک سال آینده رو بیکار و افسرده روی صندلی پارکها، توی تخت خواب و پشت کامپیوتر سر کرد. توی این یک سال سعید ۴۳۸۰ نخ سیگار کشیدن، درست چهار برابر کل سیگارهای که نگار در طول عمرش کشیده بود.
روز به روز حالش داشت خرابتر میشد تا این که یه وقت سر و کلهی پیمان پیدا شد. پیمان از دوستای قدیمی سعید بود که چند سال پیش توی باشگاه با هم آشنا شده بودن. پیمان که دید حال سعید داغونه بهش یه درمانگر خوب معرفی کرد.
درمانگر به سعید کمک کرد از افسردگی خلاص بشه و به زندگی روزمره برگرده. در طول پروسهی درمان سعید به این نکته پی برد که دخترایی که سیگار میکشن براش جذابیت خاصی دارن. از طرفی به یه ترس عمیق در وجود خودش پی برد. با این که دخترایی که سیگار میکشن برای سعید جذابن، ولی از این میترسه که به خاطر مشکلات سلامتی دیر یا زود بمیرن و سعید تنها بشه. در واقع سعید، از تنها شدن میترسه. طی درمان سعید یاد گرفت که برخوردی واقعبینانه با ترسش داشته باشه و به علاوه، در مورد نارضایتیها و اون بخش از ویژگیهای پارتنرش که اذیتش میکنه – مثل سیگار کشیدن رویا – بتونه احساسات و افکارش رو به صورت شفاف و به دور از خشونت و اجبار در میون بذاره.
نگار بعد از جدایی از سعید، مدتی با آدمای مختلف دیت میرفت تا این که بعد از یه ماه وارد رابطهی جدیدی شد. علیرضا، پارتنر جدید نگار، مشکلی با سیگار کشیدنش نداشت؛ اما چیزایی بود که اذیتش میکرد؛ علیرضا تقریبا همیشه نظراتش رو با نگار درمیون میذاشت، اما هیچ وقت نگار رو زور نمیکرد که تغییر کنه. تو این رابطه، هم علیرضا و هم نگار داشتن در کنار هم رشد میکردن. رویکرد ملایم و با حوصلهی علیرضا، در نگار هم نفوذ کرد. نگاری که قبلاً هیچجوره نمیتونست شغل سعیدو بپذیره، حالا میدونست که برای پیشرفت باید به خودش و علیرضا فرصت آزمون و خطا بده.
درواقع نگار و سعید، از دو مسیر مختلف، یکی با کمک درمانگر، و یکی با کمک پارتنری مناسب، چیزای تازهای یاد گرفتن. با این که رابطهشون ادامه پیدا نکرد و تموم شد، چیزایی که یاد گرفتن، برای همیشه باهاشون میمونه.
برگرفته از کتاب مدرسهی رویایی، توتوچان دختر کوچکی پشت پنجره؛ تتسوکو کورویاناگی؛ سوسن فیروزی.
توتوچان برای اولینبار به یک نمایشگاه در معبد میرفت. هنگامی که او با پدر و مادرش در طول جاده قدم میزد تا به نمایشگاه برسد، ناگهان شب با نورهایی روشن میشد. او به داخل تمام دکههای کوچک چوبی سرک میکشید. صداهای عجیبی از همهجا شنیده میشد – جیغ، جلزوولز و انفجار – و انواع بوهای اغواکننده به مشام میرسید. همهچیز تازه و عجیب بود.
همچنان که توتوچان راه میرفت و چشمانش را بهسرعت به این سو و آن سو میگرداند، ناگهان ایستاد. درحالی که به جعبهای پر از جوجههای زرد پر سروصدا خیره شده بود، فریاد زد: «اوه، نگاه کنید!». پدر و مادرش را بهسوی آنها کشید و گفت: «من یکی میخواهم! خواهش میکنم یکی برایم بخرید! خواهش میکنم!»
همهی جوجهها به سوی توتوچان چرخیدند و برای این که او را ببینند، سرهای کوچکشان را بالا گرفتند، درحالی که دمهای کوچکشان را به این سو و آن سو تکان میدادند، بلندتر جیکجیک کردند.
توتوچان گفت: «ناز نیستند؟» او فکر میکرد که تا آن موقع در تمام زندگیاش چیزی ندیده بود که آنقدر خواهان آن باشد و جلو آنها نشست. به پدر و مادر نگاه کرد و با التماس گفت: «خواهش میکنم.» اما در کمال تعجب والدینش بلافاصله سعی کردند که او را از آنجا دور کنند.
«اما شما گفتید که چیزی برای من خواهید خرید و این تنها چیزی است که من میخواهم!»
مادر به آرامی گفت: «نه عزیزم، این جوجههای بیچاره بهزودی خواهند مرد.»
توتوچان درحالی که گریهاش گرفته بود پرسید: «چرا؟»
پدر او را کنار کشید تا فروشنده نشنود و توضیح داد: «توتوچان آنها الان زیبا هستند اما خیلی ضعیفند و مدت زیادی زنده نخواهند ماند. تو هم وقتی جوجه بمیرد، فقط گریه خواهی کرد. به این دلیل ما نمیخواهیم تو جوجه داشته باشی.»
اما توتوچان عزمش را جزم کرده بود که یک جوجه داشته باشد و گوش نمیکرد: «من نمیگذارم بمیرد! از او مراقبت میکنم.»
پدر و مادر همچنان سعی میکردند او را از جعبه دور کنند، اما او با علاقهی بسیاری به جوجهها نگاه میکرد. جوجهها هم بسیار با علاقه به او نگاه میکردند و هنوز خیلی بلند جیکجیک میکردند. توتوچان تصمیمش را گرفته بود و تنها چیزی که میخواست یک جوجه بود. به والدینش التماس میکرد: «خواهش میکنم. خواهش میکنم یکی برای من بخرید.»
«ما نمیخواهیم تو جوجه داشته باشی، زیرا بالاخره فقط به گریهی تو میانجامد.»
توتوچان گریه را سرداد و درحالی که اشک از گونههایش سرازیر بود بهسوی خانه به راه افتاد. هنگامی که در جادهی تاریک به سوی خانه برمیگشتند، او با صدای متشنجی گفت: «من در تمام عمرم هرگز چیزی را تا این اندازه نخواستهام. من دیگر از شما نخواهم خواست که چیزی برایم بخرید. خواهش میکنم یکی از آن جوجهها را برایم بخرید!»
بالاخره پدر و مادر تسیلم شدند. تمام صورت توتوچان مثل آفتاب بعد از باران لبخند میزد، چرا که درحالی به خانه میرفت که یک جعبهی کوچک حاوی دو جوجه در دست داشت.
روز بعد مادر از نجار خواست که یک قفس پرنده بسازد و یک لامپ در آن کار بگذارد تا جوجهها را گرم نگه دارد. توتوچان تمام روز جوجهها را نگاه کرد. جوجههای زرد کوچولو خیلی ناز بودند، اما افسوس، روز چهارم یکی از آنها از حرکت ایستاد. و روز پنجم دیگری نیز حرکتی نکرد. توتوچان آنها را صدا زد و تکان داد، اما آنها کوچکترین صدایی ندادند. او صبر کرد و صبر کرد. اما آنها هرگز دوباره چشمهایشان را باز نکردند. درست همان چیزی که پدر و مادر گفته بودند، اتفاق افتاد. او درحالی که گریه میکرد چالهای در باغچه کند و دو پرندهی کوچک را دفن کرد و یک گل کوچک در آن محل گذارد. قفسی که آنها در آن بودند، اکنون بهطور زنندهای بزرگ و خالی بهنظر میرسید. با دیدن یک پر کوچک زرد در گوشهی قفس، او به خاطر آورد که آن دو جوجهی کوچک در نمایشگاه هنگامی که او را دیدند چگونه جیکجیک میکردند و درحالی که بیصدا گریه میکرد، دندانهایش را به هم میفشرد.
او هرگز در عمرش چیزی را به این اندازه نخواسته بود که حالا به این زودی از دستش رفته بود. این اولین تجربهی او از جدایی و از دست دادن بود…
ترانه دختری بود که همیشه دلش میخواست توی خیابان گیتار بزند و بخواند. او هر موقع این فکرش را با مادر و پدرش درمیان میگذاشت، آنها نهتنها منصرفش نمیکردند، که تشویش هم میکردند. مادرش میگفت: «دخترم، یادت باشه مردم عاشق سلطان قلبهان» و پدرش اضافه میکرد: «و همینطور اگه یه روز بری سفر».
اما ترانه با خودش فکر میکرد که این آهنگها دیگر خیلی تکراری و خستهکننده شدهاند و دلش یک اجرای حرفهای موسیقی کلاسیک میخواست. او هر روز ساعتها با سازش تمرین میکرد و در کنار این کار کتابهای جامعهشناسی، روانشناسی و حتی اقتصاد میخواند.
در اولین اجرای ترانه در چهارراه ولیعصر، صدها نفر جمع شدند و او میلیونها تومان پول به جیب زد. ترانه با اجراهای مختلف در نقاط مختلف تهران هر روز پولدارتر و مشهورتر میشد و دائم در شبکههای مختلف نشانش میدادند و عکسش روی جلد مجلهها میرفت.
ترانه حالا یک آکادمی موسیقی خیابانی راهاندازی کرده که به هنرجوها مهارت و فوتوفنهای اجرای خیابانی را یاد میدهد. هنرجوهای این آکادمی بهزودی قرار است سمفونی شمارهی ۹ بتهوون را در میدان ونک اجرا کنند.
حاج عبدالله وقتی جوان بود از ابرها پشمک درست میکرد. او یک چوب بلند را بهسرعت داخل ابرها میکشید و ابرهای شیرین و خوشمزه به چوب میچسبیدند. برای این که ابرها به چوب بچسبند، تمرکز خیلی زیادی لازم بود و این کاری بود که فقط حاج عبدالله از پسش برمیآمد. بچهها سکه به دست، برای خریدن پشمک صف میکشیدند و زندگی حاجی از این راه میگذشت.
تا این که آدمها بیشتر شدند و ماشینها زیادتر شدند و هوا کثیفتر شد و ابرها سیاهتر. کمکم پشمکهای حاج عبدالله طعم دود گرفت و از روزی که یکی از بچهها با خوردنش راهی بیمارستان شد، حاج عبدالله بساط پشمکفروشیاش را جمع کرد.
حالا حاج عبدالله در یک ساختمان بلند، کارمند ادارهی آبوهواشناسی است. او با تمرکز خیلی زیاد، آمپول باروری را در ابرها فرو میکند تا ابرها بارور بشوند و باران بیاید و کمی کثافتهای هوا شسته بشود.
گوتَمَهی ارجمند (گوتمه نام بوداست) روزی به ارابهران خود گفت: «ای ارابهران خوب، ارابه را آماده کن تا در باغ گشتوگذاری کنیم بکنیم.»
ارابهران پاسخ داد «باشد، سرور من.» و ارابهی شاهی را آماده کرد و به گوتَمَه گفت «سرور من، ارابه آماده است، هرچه شایسته میدانی انجام ده.» آنگاه به ارابهی شاهی نشست و به باغ راند.
همانگونه که به باغ میرفت پیرمرد گوژ و فرتوتی را دید که به چوبدستی تکیه داده، به هنگام راه رفتن تکان میخورد، غمافسرده بود و از روزگار جوانی او نیز بسی گذشته بود. گوتَمَه چون او را دید پرسید: «ارابهران، آن مرد چه کرده که موی و تنش چون تن و موی مردان دیگر نیست؟»
– سرور من، این همان است که «پیرمرد» خوانده میشود. – ولی چرا او را پیر میخوانند؟ – سرور من، از آنجا که چیزی به پایان زندگیش نمانده است. – ارابهران، آیا من نیز دستخوش پیریام؟ من از پیری نگذشتهام؟ – سرور من، شما، و ما نیز، همه یکگونهایم، پیر میشویم. از پیری نگذشتهایم. – ارابهران، امروز گشتوگذار باغ کافی است، مرا به خانه برگردان. – باشد، سرور من.
چون گوتَمَه به خانه رسید، غمگین و آزرده، در اندیشه شد که «راستی ننگ بر آنچه تولدش میخوانند، چون پیری خود را به کسی که زاییده میشود، اینگونه مینمایاند.»
[…] چند روزی گذشت، بار دیگر شاهزادهی جوان به ارابهران دستور داد که ارابه را برای گشتوگذار آماده کند.
گوتَمَه آنگاه که به باغ میرفت مردی دید سخت رنجور و بیمار، افتاده، به گلولای آلوده. یکی او را بلند میکرد، دیگری به او جامه میپوشاند. گوتَمَه چون این را دید پرسید «ارابهران خوب، این مرد چه کرده که نه چشمانش چون چشمان دیگران است و نه صدایش چون صدای دیگران؟»
– سرور من، او بیمار است. – بیمار چیست؟ – سرور من، یعنی او از بیماریش به سختی بهبود خواهد یافت. – اما، ای ارابهران خوب، من هم دستخوش بیماریم؟ آیا من از دسترس بیماری دور نشدهام؟ – سرور من، شما، و ما همه نیز، دستخوش بیماریایم، از دسترس بیماری دور نشدهایم. – ارابهران خوب، گشتوگذار امروز باغ کافی است. مرا به خانه برگردان. – چون گوتَمَه به خانه بازگشت بر زاییده شدن، پیری، و بیماری افسوس خورد…
چند روز بعد که گوتَمَه باز به گشتوگذار میرفت در راه گروهی را دید که جامههای رنگارنگ پوشیده، هیمهی مردهسوزان گرد میآوردند. چون این را دید از ارابهران پرسید «چرا اینهمه مردم با جامههای رنگارنگ گرد آمده آن انبوه هیمه را فراهم میآورند؟»
– سرور من، از آنجا که زندگی او به سر آمده است. – پس مرا به آنکه روزگارش بهسر آمده نزدیک کن. – باشد.
ارابهران او را به مرده نزدیک کرد و گوتَمَه جسد کسی را که زندگیش به پایان رسیده بود دید؛ و سپس از ارابهران پرسید:
بهسر آمدن زندگی یعنی چه؟
سرور من، یعنی که نه مادر، نه پدر و نه خویشان، دیگر او را نخواهند دید، و نه او آنان را.
ولی آیا من نیز دستخوش مرگم، آیا من از دسترس مرگ دور نیستم، آیا نه راجه نه رانی و نه هیچیک از خویشان من، دیگر مرا نخواهند دید؟ یا من دیگر آنان را نخواهم دید؟
سرور من، شما، و ما همه نیز، از دستخوشان مرگیم، ما به آن سوی مرگ نرسیدهایم. نه راجه، نه رانی، و نه هیچیک از خویشان، دیگر شما را نخواهند دید، و نه شما آنان را.
ای ارابهران، گشتوگذار امروز بس است. مرا به خانه برگردان.
ارابهران او را به خانه برگرداند. و گوتَمَه بر زاییدهشدن، پیری، بیماری، و مرگ افسوس خورد.
چند روز بعد باز گوتَمَه به گردش باغ رفت که در راه زاهدی را دید که سر تراشیده، و جامهی زرد پوشیده بود. از ارابهران پرسید، «ای ارابهران خوب، آن مرد چه کرده که نه سرش و نه جامهاش چون دیگران نیست؟»
– سرور من، او «مرتاض» است. «ترک خان و مان» کرده است. – «ترک خان و مان» چیست؟ – سرورم، ترک خان و مان یعنی سر سپردن به سیر و سلوک قدسی، زندگیِ با آرامش داشتن، کارهای خوب کردن، رفتار شایسته داشتن، آزار نکردن، به همهی جانداران مهر ورزیدن. – ای ارابهران دوست، راستی که [زندگی] «مرتاض» عالی است، رفتارش یکسره با آنچه گفتی هماهنگ است، مرا نزد آن مرد ترک خان و مان کرده ببر. – باشد، سرور من.
و سپس او را نزد آن مرتاض برد. آنگاه گوتَمَه به او گفت: «ای استاد، چه کردهای که نه سرت چون سر دیگران و نه جامهات چون جامهی دیگران است؟
– سروم، من ترک خان و مان کردهام… ▪️
— سوره مَهاپَدانه، DN 14 قسمت دوم؛ برگرفته از بودا: زندگی بودا، آیین او، و انجمن رهروان او، گزارش متنهای کانون پالی؛ ع. پاشایی؛ ص. ۱۲۱.