بچههایش صداهای زیر ممتد ایجاد میکردند، طوری که خیلیها کلافه شده بودند. اما مرد، خونسرد بود و کاری به سر و صدای بچههایش نداشت. کمی گپ زدیم. گفت از پاکستان آمدهام و در قم درس حوزه میخوانم. پنجسالی میشود ایرانم و این بچهها را هم همینجا «تولید کردهام». وسط این حرفها دختر کوچکش آمد و افتاد روی شکمش. دستش را محکم دور شکم پر از چربی پدر حلقه کرد و سرش را گذاشت روی سینهاش. پدر لبخند رضایتبخشی زد و دخترش را روی صندلی کناری نشاند.
به این فکر افتادم که احتمالاً چه تعداد افراد اندکی در زندگی این مرد میانسال هستند که اینچنین عاشق شکم بزرگش باشند. و چقدر این بچههایی که «تولید کرده»، داراییهای ارزشمندی برایش هستند.
ازش دربارهی کشورش پرسیدم. با مهربانی دعوتم کرد که از اسلامآباد دیدن کنم.