بسیاری از ما روزی کسی را دوست داشتهایم، و شاید هنوز هم دوستش بداریم. او نیز ما را دوست داشته و شاید هم نداشته؛ فرقی نمیکند؛ هرچه بوده، آن روز دیگر گذشته است.
مدتها به این موضوع فکر کردم که چه چیز در جدایی وجود دارد که تا اینحد دردآور است؛ چنانکه نبودن دیگری در زندگی ما، گاهی حتی از نبودن او در این جهان نیز بیشتر درد دارد. دو فکر به خاطرم رسید:
۱- سالها پیش، خانهی ما را دزد زد؛ اما نه پول برد و نه اسباب و اثاثیه. تنها آلبوم عکسهای یادگاری و قناریمان را برد. خندهدار بود و دردناک.
اسکناسهای از دست رفته را با ماهها و یا سالها کار کردن میتوان دوباره جمع کرد و اسباب و اثاثیه را میتوان از نو خرید (همان کلیشهی معروف کتابهای موفقیت که با داستان شکست نویسنده شروع میشوند)؛ اما برای جبران آلبوم عکسهای یادگاری و قناری، چند ماه و یا چند سال کار کردن لازم است؟ با چقدر پول میشود عکس رنگارنگ لبخند جوانی مادر را دوباره ثبت کرد؟
جبرانناپذیر بودن روابط، از دست دادنشان را دردناکتر میکند. میتوانیم پولدار شویم و تمام پیتزاهای دنیا را بخریم، میتوانیم رُمانی بنویسیم و تمام آدم بزرگها را شیفتهی خود کنیم، میتوانیم برویم فضا، سیاره کشف کنیم، سیاره را به اسم آن کسی که دوستش داشتیم بزنیم؛ ولی هر که باشیم و به هرجا برسیم، آن رابطه دیگر برگشتنی نیست.
۲- سالها بعد، برحسب اتفاق و یا خوب بُر نخوردن ورقهای روزگار، دزد را شناختیم. فهمیدیم کار کی بوده؛ اما پس گرفتن قناری (اگر زنده بود) و آلبوم عکسها، مثل صاف کردن حساب با همکاری جدیدی است که همین که همدیگر را شناختید، یادت بیوفتد که این همانی است که در مهدکودک یک سیلی در گوش تو زده. پس بیخیال عکسها و قناری (و سیلی) میشویم و سوتزنان از کنار هم میگذریم؛ اما فکر این که آن عکسها همین الان روی طاقچهای یا توی کمدی دارند خاک میخورند و منتظرند تا تو نگاهشان کنی و بهت لبخند بزنند، نمیگذارد شب بدون عذاب وجدان بخوابی.
«اگه بشه چی میشه»، چاشنی درد جداییست. میدانیم که آن رابطه دیگر تمام شده، میدانیم که ادامهای در کار نیست، و حتی شاید در سطح منطقی اصلاً دیگر علاقهای هم به ادامه نداشته باشیم؛ اما در سطح احساسی، حس این که سوژهی ما الان آنجاست، الان دارد میخندد، الان دارد میگرید، الان دست کسی را گرفته، الان تنهاست، الان زنده است و… تهِ دلمان را قلقلک میدهد که «کاش با هم باشیم»… «کاش دوباره آلبوم عکسها را ببینم».
اینجا تفاوتی هست بین آلبوم و رابطه. آلبوم مال من است؛ حتی اگر سالها از دزدیده شدنش گذشته باشد؛ اما دیگری مال من نیست. دیگری مال خودش است. من دیدهام که هرگاه منِ خودم را کنار میگذارم، درد جدایی کمتر میشود. هرگاه خودم را در میان نمیبینم (هرچند برای لحظهای)، تجربهی جدایی از «آه! دیگری اینجا نیست.» به «اوه! دیگری اینجا نیست» بدل میشود.
گرچه بهقول منتقدان روانکاوی، «بینش مساوی با درمان نیست»، اما خیلی از ایشان هم قبول دارند که بینش، اغلب مقدمهی درمان است. برای درمان درد جدایی، باید ریشهی درد را جست؛ اما نه در دیگری، که در خود؛ نه در آینده، که در حال.