در دوران دانشآموزی، یک روز رفتم پای تخته و این تقسیمبندی ۲۴ ساعته را نوشتم:
خواب: ۸ ساعت
مدرسه: ۷ ساعت
رفتوآمد: ۲ ساعت
غذا خوردن: ۲ ساعت
حمام و توالت: ۱ ساعت
ورزش: ۱ ساعت
بازی: ۳ ساعت
مجموع: ۲۴ ساعت
این آخری (بازی: ۳ ساعت) را که نوشتم، فریاد اعتراض کل کلاس بلند شد و معلم ازم خواست که برگردم سر جایم بشینم. تقسیمبندی مرا پاک کرد و به درس دادنش – خرامان بهسوی بازنشستگی – ادامه داد. تمام طول زنگ در این فکر بودم که چطور میشود که آدمی (همکلاسیهایم) خودش با دست خودش گور خودش را بکند. البته به هیچ نتیجهای نرسیدم.
ایدهی این زمانبندی را اولینبار پدرم در خانه مطرح کرده بود، برای این که به من نشان دهد در یک زندگی سالم دانشآموزی، در عمل هیچ وقتی برای درس خواندن در خانه وجود ندارد و آدم بهتر است زور زیادی نزند. البته که زمانبندیاش جز من، هیچکس را قانع نکرد.
سالها بعد، مدرسه جای خودش را به دانشگاه و بعد هم به محیط کار داد و بازیها، از بازیهای کامپیوتری، به بازیهای اجتماعی تغییر شکل دادند. امروز، همانقدر که کار را مهم میدانم، برای هیچ کاری نکردن اهمیت قائلم. همانقدر که خودم را مشغول میکنم، در جستوجوی فراغت ام. در تلاشم ساعاتم را نفروشم، خودم خرجشان کنم؛ و تا جای ممکن، به بدنم نگاه کنم بیشتر تا به ساعت مچیام.