حتماً میدانی که روز اول مدرسه بچهها چقدر میترسند و برای همین از مامان بچهها خواستی همراه بچهها داخل کلاس بیایند؛ اما آن روز نیمکتها زود پر شد و مامان من پشت در ماند. من همهجا را نگاه کردم ولی فقط مامان بقیه را دیدم. من کنار مامان یک بچهی دیگر که خیلی چاقتر از مامان خودم بودم نشستم. شاید ندانی آن روز در بین آن بچههای ماماندار چقدر احساس بیکسی کردم.
…اما خیلی زود عاشقت شدم. روزی که حرف «آ» را درس دادی و بعد سر کلاس آش خوردیم خیلی به من خوش گذشت. بعد تمرین آی کلاهدار کردیم و من کلاه آ را وارونه میکشیدم و وقتی که زنگ خورد و به من گفتی که کلاه را باید درست بکشم من ترسیدم که الان همهی بچهها میروند خانه و من میمانم؛ اما تو گفتی که بروم و در خانه تمرین کنم و من خیالم راحت شد.
از این که چون دانشجوی بابای من بودی – و من این را میدانستم – بهجای یک مهر آفرین که برای همه میزدی برای من ۱۰ تا میزدی و وقتهایی که مشق نمینوشتم به من مثل بقیه غر نمیزدی هم لذت میبردم و هم از این فرق رنجور میشدم. آن روز که من برای چندمین بار مشق ننوشته بودم و گفتی چند دقیقه پای تخته رو به کلاس بایستم خیلی مضطرب شدم. هنوز یک دقیقه نشده بود که گفتی بشینم، اما همان یک دقیقه تا مدتها جلوی چشمم بود. شاید نمیدانستی که رونویسی برایم چقدر کار سختی بود.
من عاشق دفتر حروفم بودم که هر حرفی که یاد میگرفتیم یک عکس – مثلاً عکس گاو برای حرف «گ» – توی دفترمان میچسباندی. هنوز هم این دفتر را دارم.
شاید اگر میتوانستم آینده را ببینم، بیشتر قَدْرت را میدانستم.
پینوشت: این اولین ۱ مهری است که نه مدرسه و نه دانشگاه داشتم. بهعبارت دیگر این اولین ۱ مهری بود که ساعت را کوک نکردم. اعتراف میکنم که هرگز دلم برای این نظام آموزشی ورشکسته و فروریخته تنگ نخواهد شد.