فرزادی!
صبح که از خانه بیرون میروی، سطل زبالهای سر راهت میبینی. غرورت را در آن بیانداز.
در خیابان که قدم میزنی، انسانها را نگاه کن، چرا که در آن لحظه، هیچچیزی شگفتتر از انسانی دیگر در مقابل تو قرار ندارد. انسانی که شاید هرگز او را پیش از آن ندیده باشی، و دیگر نبینی. و از این که نگاهت نمیکنند، غمگین نشو. تو، خودت را نبین.
وقتی با دیگری حرف میزنی، یادت نرود که دیگری در جهان خودش میزید. او انسانیست با تجربهها، ارزشها، امیدها و آرزوهای خودش. کلمات چیز زیادی به تو نمیگویند. سعی کن او را بفهمی، اما بدان همهی آنچه از او میدانی، شنیست از بیابان وجودش. و یادت نرود که انسانها اغلب از آنچه بهنظر میرسند، غمگین و تنهاترند.
فرزادی، بدان که هیچ بایدی روی زندگی سوار نمیشود. هیچ جور خاصی قرار نیست که باشد. و تو، هیچ کس خاصی و هیچ جای خاصی لازم نیست که باشی. قلهای در کار نیست، همهاش راه است. تو روندهای و هر قدم که برمیداری کس دیگری میشوی. و تو همیشه برای خودت کافی هستی.