دهسالهای. سیزدهبهدر است. بچهها توی پارک دارند وسطی بازی میکنند، تو داری پیک نوروزی حل میکنی.
بیستسالهای. پنجشنبه صبح است و باران میبارد. مشغول حل مسئلهی ریاضی، داری ایکس را پیدا میکنی، تا تو ایکس را بیابی، باران بند آمده.
سیسالهای. پشت میز کار در اداره، بچهات پیام میدهد داری میای بستنی بخر. تازه یکربع به یازده است، تا پنج باید بمانی.
چهلسالهای. غروب است و داری فوتبال میبینی. جلوی تلویزیون خوابت میبرد. خودت را وسط استادیوم میبینی. توپ زیر پای توست. بهسمت دروازه میدوی. پدرت دروازهبان است. میشوتی. میگیرد. توپ را جر میدهد. میگوید برو سر درس و مشقت. از خواب میپری. هوا روشن شده. مشقی نداری و پدرت سالهاست که مرده. ساعت زنگ میزند تا از اداره جا نمانی. زنگ را قطع میکنی. به خوابی که دیدی فکر میکنی.
پنجاهسالهای. از تصمیمی که در چهلسالگی گرفتی، راضی بهنظر میرسی.