من روی کاغذ مینویسم. بعد تایپ میکنم. دیشب متنی نوشتم و با خودم آوردم تا امروز تایپش کنم. بین راه، نمیدانم چطور امّا گم شد. حالا مطمئنم که اگر پیرامون آن موضوع، دوباره بنویسم، دیگر بهخوبی قبلی نمیشود.
وقتی نوشتهی دیشب گم شد، روی منِ گذشتهام بیشتر حساب میکردم. از نتیجهی کار راضی بودم و بهتر انجام دادنش را تقریباً محال میدانستم.
امّا وقتهایی که از گذشته راضی نیستم، این احساسم دقیقاً وارونه است. وقتی فکر میکنم که گندی بهبار آوردهام، وقتی فکر میکنم که چه فرصت بکری را سوزاندهام، به خودم اطمینان میدهم که اگر میشد به گذشته برگردم، اینبار حتماً نتیجهی عالی میگرفتم.
اما یک چیزی اینجا جور در نمیآید.
اگر منِ گذشته کارش را بهدرستی انجام میدهد، باید بپذیرم آنچه در گذشته کردهام و امروز نامش را افتضاح میگذارم، بهترین عملکرد گذشتهام بوده است.
منِ امروز، اگر به دیروز برود، منِ دیروز میشود، و منِ دیروز، جز آنچه دیروز کرده است، نمیتوانست و نمیتواند بکند.
با این فکر، نه به توجیه کارخرابیها، که به پذیرفتن گذشته، در ظرف زمانی و مکانی خودش میپردازم.