برگرفته از کتاب مدرسهی رویایی، توتوچان دختر کوچکی پشت پنجره؛ تتسوکو کورویاناگی؛ سوسن فیروزی.
توتوچان برای اولینبار به یک نمایشگاه در معبد میرفت. هنگامی که او با پدر و مادرش در طول جاده قدم میزد تا به نمایشگاه برسد، ناگهان شب با نورهایی روشن میشد. او به داخل تمام دکههای کوچک چوبی سرک میکشید. صداهای عجیبی از همهجا شنیده میشد – جیغ، جلزوولز و انفجار – و انواع بوهای اغواکننده به مشام میرسید. همهچیز تازه و عجیب بود.
همچنان که توتوچان راه میرفت و چشمانش را بهسرعت به این سو و آن سو میگرداند، ناگهان ایستاد. درحالی که به جعبهای پر از جوجههای زرد پر سروصدا خیره شده بود، فریاد زد: «اوه، نگاه کنید!». پدر و مادرش را بهسوی آنها کشید و گفت: «من یکی میخواهم! خواهش میکنم یکی برایم بخرید! خواهش میکنم!»
همهی جوجهها به سوی توتوچان چرخیدند و برای این که او را ببینند، سرهای کوچکشان را بالا گرفتند، درحالی که دمهای کوچکشان را به این سو و آن سو تکان میدادند، بلندتر جیکجیک کردند.
توتوچان گفت: «ناز نیستند؟» او فکر میکرد که تا آن موقع در تمام زندگیاش چیزی ندیده بود که آنقدر خواهان آن باشد و جلو آنها نشست. به پدر و مادر نگاه کرد و با التماس گفت: «خواهش میکنم.» اما در کمال تعجب والدینش بلافاصله سعی کردند که او را از آنجا دور کنند.
«اما شما گفتید که چیزی برای من خواهید خرید و این تنها چیزی است که من میخواهم!»
مادر به آرامی گفت: «نه عزیزم، این جوجههای بیچاره بهزودی خواهند مرد.»
توتوچان درحالی که گریهاش گرفته بود پرسید: «چرا؟»
پدر او را کنار کشید تا فروشنده نشنود و توضیح داد: «توتوچان آنها الان زیبا هستند اما خیلی ضعیفند و مدت زیادی زنده نخواهند ماند. تو هم وقتی جوجه بمیرد، فقط گریه خواهی کرد. به این دلیل ما نمیخواهیم تو جوجه داشته باشی.»
اما توتوچان عزمش را جزم کرده بود که یک جوجه داشته باشد و گوش نمیکرد: «من نمیگذارم بمیرد! از او مراقبت میکنم.»
پدر و مادر همچنان سعی میکردند او را از جعبه دور کنند، اما او با علاقهی بسیاری به جوجهها نگاه میکرد. جوجهها هم بسیار با علاقه به او نگاه میکردند و هنوز خیلی بلند جیکجیک میکردند. توتوچان تصمیمش را گرفته بود و تنها چیزی که میخواست یک جوجه بود. به والدینش التماس میکرد: «خواهش میکنم. خواهش میکنم یکی برای من بخرید.»
«ما نمیخواهیم تو جوجه داشته باشی، زیرا بالاخره فقط به گریهی تو میانجامد.»
توتوچان گریه را سرداد و درحالی که اشک از گونههایش سرازیر بود بهسوی خانه به راه افتاد. هنگامی که در جادهی تاریک به سوی خانه برمیگشتند، او با صدای متشنجی گفت: «من در تمام عمرم هرگز چیزی را تا این اندازه نخواستهام. من دیگر از شما نخواهم خواست که چیزی برایم بخرید. خواهش میکنم یکی از آن جوجهها را برایم بخرید!»
بالاخره پدر و مادر تسیلم شدند. تمام صورت توتوچان مثل آفتاب بعد از باران لبخند میزد، چرا که درحالی به خانه میرفت که یک جعبهی کوچک حاوی دو جوجه در دست داشت.
روز بعد مادر از نجار خواست که یک قفس پرنده بسازد و یک لامپ در آن کار بگذارد تا جوجهها را گرم نگه دارد. توتوچان تمام روز جوجهها را نگاه کرد. جوجههای زرد کوچولو خیلی ناز بودند، اما افسوس، روز چهارم یکی از آنها از حرکت ایستاد. و روز پنجم دیگری نیز حرکتی نکرد. توتوچان آنها را صدا زد و تکان داد، اما آنها کوچکترین صدایی ندادند. او صبر کرد و صبر کرد. اما آنها هرگز دوباره چشمهایشان را باز نکردند. درست همان چیزی که پدر و مادر گفته بودند، اتفاق افتاد. او درحالی که گریه میکرد چالهای در باغچه کند و دو پرندهی کوچک را دفن کرد و یک گل کوچک در آن محل گذارد. قفسی که آنها در آن بودند، اکنون بهطور زنندهای بزرگ و خالی بهنظر میرسید. با دیدن یک پر کوچک زرد در گوشهی قفس، او به خاطر آورد که آن دو جوجهی کوچک در نمایشگاه هنگامی که او را دیدند چگونه جیکجیک میکردند و درحالی که بیصدا گریه میکرد، دندانهایش را به هم میفشرد.
او هرگز در عمرش چیزی را به این اندازه نخواسته بود که حالا به این زودی از دستش رفته بود. این اولین تجربهی او از جدایی و از دست دادن بود…
— مدرسهی رویایی، توتوچان دختر کوچکی پشت پنجره؛ تتسوکو کورویاناگی؛ سوسن فیروزی