در نقطهای پرت در کرهی زمین، شهری بود که مردمانی بس خوشحال داشت. در این شهر هیچ چیز ارزشمندتر از خوشحالی نبود. آدمهای این شهر هر کاری که از دستشان برمیآمد میکردند تا خوشحال بمانند و همه را نیز خوشحال نگاه دارند.
جای جای شهر پر از مغازههای خوشحال فروشی بود. در بلندای شهر حتی، معبدی برای الههی خوشحالی برپا ساخته بودند.
آدمها اگر کسی را میدیدند که خوشحال نبود، سعی میکردند فوراً خوشحالش کنند، اما حقهشان همیشه کارگر نمیافتاد و خوشحالی حاصل نمیشد. در حقیقت اغلب از تحمل ناخوشحالها به تنگ میآمدند.
تعداد خوشحالها بیشمار بود، پس قانونگذاران خوشحال، قوانینی تصویب کردند که ناخوشحالی را ممنوع اعلام میکرد. همهجا پر از تابلوهای «ناخوشحالی ممنوع» شد. عبور و مرور افراد ناخوشحال محدود گردید و حتی برای درمان ناخوشحالی کمکهزینهای درنظر گرفته شد.
خوشحالها میخواستند کلک ناخوشحالها به کلی کنده شود؛ پس هر خوشحالی که به چشم میآمد گزارش، دستگیر و به مراکز ناخوشحالدرمانی تحویل داده میشد. در این مراکز چهرهی ناخوشحالها را به زور شکل میدادند تا ظاهراً شبیه خوشحالها شوند.
پاکسازی انجام شده بود، همه جا فقط خوشحال بود. برای نسل جدید، ناخوشحالی بیگانه بود. عکس آدمهای ناخوشحال از کتابها حذف شده بود و به بچهها فقط خوشحالی میآموختند. قدیمیترها هم ترجیح میدادند سکوت کنند.
با این همه اما، شب هنوز مرموز مینمود. آنگاه که مردم از هیاهوی روز فارغ میشدند و دل در لحاف شب میپیچیدند، به ناگه سنگینی عجیبی را بر سینه حس میکردند که یادآور ناخوشحالی بود. این برآشفتگی شبانه را از دیرباز به اهرمن نسبت میدادند. برخی از متجدّدین در یافتن توضیحی واقعبینانهتر برای آن کوشیدند و چند چیزی ارائه دادند، اما گویا ذات وجودش در پسِ پردهی راز ماند و هرگز برملا نشد.
بچههایی که بویی از ناخوشحالی نبرده بودند، حالا به جوانی میرسیدند. این نسل جسور، بزرگترها را به چالش میکشید و تسلیم فلسفهی الهه و اهرمن نمیشد.
نوزاد آدم عجیبترین مخلوق بود. شبیه آدمبزرگهای خوشحال نبود. صداهایی غریب سر میداد و از چشمهایش قطراتی شور میبارید. برای این نسل که کمکم داشت مادر و پدر میشد، حیرانکننده بود.
این نسل، فلسفهی وجودی تابلوهای «ناخوشحالی ممنوع» را که ارمغان نامبارک نسل قبل بود، درک نمیکرد و مراکز ناخوشحال درمانی را زمخت و خشن ارزیابی میکرد. کمکم بیمعنی مینمود که چرا باید دسترنجش را در خوشحالفروشیها صرف کند. و حتی خبرهایی از خارج مرزهای این شهر دورافتاده به گوشش رسیده بود که ندا میداد گویی آن بیرون وضع به کلی به سانی دگر است.
این نسل رفتهرفته با رویی کمتر گشاده بیرون میزد. امر و نهیها را کمتر آویزهی گوش میکرد و هر کجا که چشم «محافظان خوشحالی» به دور میدید، چهرهی خوشحالی به کلّی از خویش فرو میشست.
اینها انگار به کشفی نائل آمده بودند. چنانچه خوشحالی نامطلع را میدیدند، آرام درْ گوشش چیزهایی نجوا میکردند. این عمل گاهی با مقاومت همراه بود و خطرآفرین میشد و گاهی هم به بار مینشست و یکی به جمع ناخوشحالان میافزود. شمارشان رو به فزونی بود و گویی سر به بیشمار میگذاشتند.
یک صبح آفتابی خیابانهای شهر از انبوه ناخوشحالها سنگینی میکرد. صدای شعارهایشان تا فرسنگها دور از شهر به گوش میرسید و «محافظان خوشحالی» در مقابل اتحادشان، هیچ و هیچکاره بودند. جمعیت بیش و بیشتر میشد و ناخوشحالها عملاً شهر را گرفته بودند.
نمایندگان خوشحال برکنار شدند و قوانین خوشحالی اجباری لغو شد.
حالا دیگر کسی مجبور به خوشحالی نبود؛ هرکسی میتوانست «خوشحال» باشد.