نشستم تهِ ون. دو جا رو بیشتر از همه دوس دارم: یکی صندلی جلو، یکی تهِ ته.
ون پر شد و راه افتاد. یک خانم همسن و سال کنار من نشسته. موضوع اینه که من به معاشرت با آدمهای غریبه علاقهمندم. علاقهام هم از روی کنجکاوی نیست. یعنی زیاد دغدغهام نیست که بدونم این آدم از کجا و با چه زندگیای داره میاد و به کجا داره میره یا چیها رو توی زندگی تجربه کرده. این چیزها لااقل اولویتم نیست. اون چیزی که من رو بیش از هر چیز به این معاشرت علاقهمند میکنه، چالش کنار زدن لحاف غریبگیه. لحافی که فرقی نمیکنه زمستون باشه یا تابستون، همه هر اول صبح قبل این که بیرون بزنیم دور خودمون میپیچیم. در طول روز گاهی سفت و گاهی شلش میکنیم، ولی خوب حواسمون هست که هرگز نیوفته.
من با لحاف دیگران کاری ندارم. لحاف هرکس به خودش مربوطه. اونی که به من مربوطه، لحاف خودمه. چالش کنار زدن لحاف غریبگی، یه بازی با خودمه. آیا من میتونم خودخواسته و با آگاهی، گاهی لحافمو شل کنم؟ چی میشه اگه فکر کنم این آدم غریبهی صندلی کناری، که قراره یک ربع، بیست دقیقهای کنار هم باشیم، اونقدرها هم غریبه نیست؟ وقتی شلوار نارنجیش رو میبینم، و به این فکر میکنم که این آدم یک روز رفته توی مغازهی لباسفروشی، از بین همهی شلوارها، این رو انتخاب کرده، توی اتاق پروو امتحانش کرده، خوشحال شده که اندازشه، بعد با خودش شاید دودوتا چهارتا کرده که میارزه که بخره یا نه، چون تو این مدت کلی لباس خریده ولی هنوز نمیدونه چرا موقع بیرون رفتن هیچی نداره که بپوشه، بعد که مطمئن شده کارتش رو داده مغازهدار که بکشه، از این که رمز رو با صدای بلند توی مغازه باید میگفته عصبانی شده.. بعد مرور همهی این داستانهای ساختگی، آدم شلوار نارنجی کناری، دیگه برام زیاد هم غریبه نیست.
غرق در این بازیهای خودساختهام که دست میکنه توی کیفش یه کاغذ رنگی نارنجی درمیآره. کاغذ نارنجی رو میگذاره روی شلوار نارنجیاش و یک تای صاف میزنه. تکهی اضافیاش رو میبره تا کاغذش مربعی بشه. با چند تا یه درنا میسازه.
دارم از این نمایش لذت میبرم که یادم میافته اوه لعنتی..! وقتی میشستم این تَه، فکرش رو نکرده بودم که باید زودتر از بقیه پیاده بشم. با یه نفس عمیق: «آقا بیزحمت نگه دارید من پیاده میشم». حس شرم دارم. کاش میشد از پنجره بپرم بیرون.
کلید میاندازم به در خونه و کیفو پرت میکنم روی تخت که چشمم میافته به زیپ باز کیف. کاش جزوههام نریخته باشه. نگاه که میاندازم، ته کیف یه چیزی بهم چشمک میزنه. یه درنای نارنجیه…
انگار این فقط من نبودم که سرگرم چالش کنار زدن لحاف غریبگی بوده.