این کتابی رو که چند روز پیش شروع کرده بودم، امروز تموم کردم.
کمتر پیش میاد کتابی رو به این سرعت بخونم، مگر این که مثل این کتاب، بسیار خواندنی باشه!
نویسندهی این کتاب، جاستین لِمیلر (Ph.D روانشناسی اجتماعی) بزرگترین پژوهش انجام شده در رابطه با فانتزیهای جنسی مردم آمریکا رو اجرا کرده. در فصول ابتدایی کتاب، نویسنده نتایج این پژوهشِ مفصل رو گزارش و تفسیر میکنه. و در فصول انتهایی، بر اساس یافتههای علم روانشناسی، در مورد اهمیت درک انواع فانتزیهای جنسی و تاثیرش در غلبه بر احساس شرم و اضطراب مرتبط با اونها، ریسک و بازده (و در مواردی راهکارهای) عملی کردن انواع فانتزیها و پیشنهاداتی برای بهبود زندگی جنسی صحبت میکنه.
چند نکته هست که بهنظرم این کتاب رو بسیار ارزشمند کرده. این نکات تکتک مهمن، اما پیدا کردنشون در کنار هم بسیار مهمتر (و البته نادر):
مبتنی بر پژوهشهای علمیه (از جمله پژوهش بزرگی که خودش انجام داده).
با این حال، نویسنده خیلی خوب به محدودیتهای پژوهشهای انجام شده واقفه (و بر همین اساس دائماً مخاطب رو از نتیجهگیریهای عجولانه بر حذر میداره)
نویسنده، به واسطهی پژوهشی که انجام داده، درک روشنی از افکار و اعمال اشخاص مورد تحقیقش داره (شاید بدیهی بهنظر بیاد، اما کافیه برای مثال کتاب Evil نوشتهی Roy F. Baumeister رو – که او هم روانشناس اجتماعیه – با این کتاب مقایسه کنید تا تفاوت رویکرد رو ببینید)
بهنظرم کتاب کاملاً اندازهست. نه اضافهگویی داره و نه کمگویی (البته به بعضی مسائل مرتبط، به دلیل کمبود دادههای پژوهشی کمتر پرداخته شده که قابل درکه، اگرچه ممکنه این موضوع بعضی از خوانندهها رو ناامید کنه)
در آخر این که نویسنده بالانس خوبی بین ارائهی شواهد علمی و ارائهی پیشنهادات عملی برقرار کرده که البته بدون دومی هم کتاب خوبی میبود و صرفاً ژانرش عوض میشد. الان یک non-fiction self-help بهحساب میاد (البته من زیاد در قید ژانر کتابها نیستم کلاً).
تا حالا شده یه مسئلهای به طرز آزاردهندهای بره تو مختون و هر لحظه بهش فک کنید ولی قدمی در راستای حل کردنش برندارید؟
تا حالا شده راجعبه موضوعی نگران باشید و این احساس همینطور با شما باقی مونه تا جایی که دیگه حس کنید کنترل نگرانیتون از دستتون در رفته؟
یا این عادت رو دارید که دائم خودتونو سرزنش کنید و رفتارهای گذشتهتونو زیر سوال ببرید؟
برای این نوع از بیشاندیشی در روانشناسی یه اصطلاحی وجود داره. بهش میگن rumination که در فارسی به نشخوار ذهنی برگردان شده. در نگاه اول شاید کلمهی ناخوشایندی به نظر بیاد ولی یه جوراییام بامزهست.
یکی از تعاریف شناختهشدهی نشخوار ذهنی از این قراره:
«نشخوار ذهنی، متمرکز کردن توجه بر علائم، علتها و پیامدهای یک پریشانی، به جای تمرکز بر راهکارهای آن است.»[1]
توضیح سادهی این تعریف اینه که شخص توجهش رو این قضیهست که چرا پریشانه، چی شد که اینطور شد، چرا فلان حرفو زد، چرا فلان کارو کرد، حالا این حرفی که زد یا کاری که کرد عواقبش چیه، چه پیامدی براش داره؛ «و» توجهی به راهکارها نداره؛ دنبال راهحل نیست، بیشتر دنبال چرایی قضیهست و کمتر دنبال اینه که چه کاری از دستش برمیاد و چطور میتونه تغییری ایجاد کنه.
کسی که نشخوار ذهنی میکنه، میره سراغ مسائل گذشته و دربارهشون سوالای بزرگ میپرسه: «چرا این اتفاق افتاد؟» / «این اتفاق چه معنایی داشت؟» ولی هیچوقت به پاسخی نمیرسه.
نشخوار ذهنی به طور مستقیم با افسردگی در ارتباطه: پژوهشها نشون میده که نشخوار ذهنی در به وجود اومدن، ماندگاری و تشدید افسردگی نقش داره.
از طرف دیگه، موندن توی گذشته یا آینده، باعث میشه علی رغم صرف انرژی ذهنی زیاد، نتونیم کاری از پیش ببریم. «مردم معمولاً بیشاندیشی رو با حل مسئله اشتباه میگیرن؛ اما درنهایت ما توی یک حلقه گرفتار میشیم و مسئلهای رو حل نمیکنیم.» هِلن اٌدِسکی، روانشناس بالینی. به عبارت دیگه نشخوار فکری ما رو از کار و زندگی میندازه.
چه کار میشه کرد؟
حالا که با نشخوار ذهنی آشنا شدید، اگه بخواید میتونید تغییرش بدید.
هشدار!
سعی نکنید نشخوار ذهنی رو متوقف کنید. این که به خودتون بگید که به فلان چیز فکر نکن، باعث نمیشه که به اون چیز فکر نکنید؛ بلکه برعکس، باعث میشه بیشتر به اون چیز فکر کنید.
تلاش برای متوقف کردن نشخوار ذهنی، حتی ممکنه باعث بشه دربارهی نشخوار ذهنی نشخوار ذهنی کنید و به خودتون بگید «اه چرا دارم انقد وقتمو با نگران بودن تلف میکنم؟»
حالا بریم سراغ کارایی که میشه کرد:
۱- بازسازی شناختی
برای مقابله با نشخوار ذهنی، فکر رو جایگزین کنید.
برای این که فکرهای منفی توی سرتون کمتر باورپذیر بشن، موقعیت رو به شکلهای دیگهای تفسیر کنید. به این کار بازسازی شناختی میگن. از خودتون بپرسید احتمال این که چیزی که ازش میترسم واقعاً اتفاق بیوفته چقدره؟ اگه احتمالش کمه، نتایج محتملتر چه چیزایی هستن؟
— بروس هوبارد، استادیار روانشناسی دانشگاه کلمبیا
اگه احساس میکنید که دارید روی یک مسئله بیش از حد فکر میکنید، مسئله رو طوری برای خودتون تعریف کنید که نتیجهی مثبتی که انتظار دارید رو منعکس کنه. مثلا بهجای گفتن این که «من حالم از شغلم بههم میخوره» به خودتون بگید (یا بهتر این که بنویسید) «من یه شغلی میخوام که باهاش بیشتر احساس مفید بودن بکنم»، و بعد برای توسعهی مهارتها، گسترش شبکهی افراد و جستوجوی فرصتهای شغلی برنامهریزی کنید.
برای خلاص شدن از نشخوار فکری، ایده این نیست که فقط حرفای قشنگ قشنگ به خودتون بزنید، ایده اینه که در مسیری فکر کنید که به نتایج واقعی منجر بشه.
برای مثال عبارت «نمیتونم باور کنم که همچین اتفاقی افتاد» رو به «من چی کار میتونم بکنم که این اتفاق دوباره تکرار نشه؟» تغییر بدید و یا بهجای «من دوستای خوب ندارم!» روی این جمله تمرکز کنید: «چه قدمهایی میتونم بردارم که دوستیهایی که دارم عمیقتر بشه و همچنین دوستای جدید پیدا کنم؟». — رایان هاوز روانشناس بالینی
جالبه بدونید که یک رویکرد درمانی متمرکز بر نشخوار ذهنی وجود داره که روی این عادت بیماران و رابطهی این عادت با افسردگی و اضطراب کار میکنه.
۲- فرصت دادن
تلاش برای این که کلی کار در زمان کم انجام بدیم، میتونه ما رو به سمت نشخوار ذهنی ببره. وقتی حجم کار زیاد و زمانمون کمه ممکنه حس کنیم که هیچ کاری از دستمون ساخته نیست و به نشخوار ذهنی پناه ببریم. راه حل این مسئله اینه که به خودمون فرصت کافی بدیم تا کارها رو یکی یکی به انجام برسونیم. البته این برای کمالگراها اصلاً آسون نیست.
۳- زندگی در لحظهی حال
برای کنترل نشخوار ذهنی، توجه به حواس پنجگانه بهتون کمک میکنه. ایده اینه که وقتی به جهانی که همین الان در اطراف شما در جریانه توجه کنید، کمتر توی سرتون وقت میگذرونید. روی همین حساب، مدیتیشن یه پادزهر موثر برای نشخوار ذهنیه. نتایج پژوهشهای علمی هم نشون میده که مدیتیشن کردن نشخوار ذهنی و احساس نگرانی رو به مقدار معناداری کاهش میده و در نتیجه باعث کاهش سطح اضطراب و افسردگی میشه. [3]
Mindfulness and Symptoms of Depression and Anxiety in the General Population: The Mediating Roles of Worry, Rumination, Reappraisal and Suppression (2019), Fabrice B. R. Parmentier, et. al.
Over-thinking: a habit that fuels depression (2017), Chris Aiken
Psychologists Explain How To Stop Overthinking Everything (2019), Thomas Oppong
در قسمت قبلی داستانهای دانا، با اصطلاح واقعگرایی سادهلوحانه آشنا شدیم. واقعگرایی سادهلوحانه میتونه به خطای شناختی «اثر اجماع کاذب» منجر بشه. اثری که ما میزان موافقت دیگران رو با نظرات و رفتارهای خودمون، بیش از حد ارزیابی میکنیم. اگه خاطرتون باشه واقعگرایی سادهلوحانه، به این قضیه اشاره داشت که نگاه ما به جهان یک نگاه عینی (objective) است و کسانی که با ما موافق نیستند، حتماً بیاطلاع، بیمنطق یا دارای سوگیری هستند و فرض بر این بود که آدمای عاقل و بامنطق، در صورتی که اطلاعات یکسانی دستشون باشه باید به نتیجهگیریهای یکسانی برسند. این عقیده ما رو مستعد خطای اثر اجماع کاذب میکنه؛ خطایی که باعث میشه موافقت دیگران با باورها، عقاید، نظرات و اعمالمون رو، بیشتر از میزانی که واقعاً هست ارزیابی کنیم. دقیقاً نقطه مقابل این خطای شناختی، «اثر منحصربهفرد بودن کاذب»ه که شخص خودش رو (شامل نظرات و عقاید و ویژگیها و…) زیادی منحصربهفرد میدونه.
دانا عاشق آهنگای قدیمی ایرانه.
بهنظر دانا، آهنگای قدیمی، صد میارزه به آهنگای امروزی.
دانا فکر میکنه که بیشتر مردم هم همین نظر رو دارند؛ یعنی اکثریت جامعه، آهنگای قدیمی رو ترجیح میدن.
دانا خودش رو یک آزادیخواه میدونه؛ باورهای آزاداندیشانه داره و برای همین تصمیم داره به «آقای آزاد» رای بده.
دانا فکر میکنه که بیشتر مردم هم همین باورها رو دارند و به آقای آزاد رای خواهند داد.
با بررسیهای بیشتری که انجام دادیم، متوجه شدیم که دانا معمولاً مرتکب خطای شناختیِ «اثر اجماع کاذب» میشه.
اثر اجماع کاذب (false consensus effect):
افراد تمایل دارند موافقت دیگران با باورها، عقاید، نظرات و اعمالشون رو، بیشتر از میزانی که واقعاً هست ارزیابی کنند. بهعبارت دیگه، افراد تمایل دارند فکر کنند که عقیده یا ترجیح خودشون، از عقیده یا ترجیح مخالفشون، رایجتره.
اثر اجماع کاذب از کجا میاد؟ یک روانشناس اجتماعی به نام Solomon Asch سازوکاری برای این سوگیری شناختی پیدا کرد: وقتی افراد به ترجیحات خودشون و ترجیحات دیگران فکر میکنن، معمولاً متوجه این موضوع نیستند که ممکنه مبنای مقایسهشون با دیگران فرق داشته باشه؛ یا در اصطلاح این روانشناس: «موضوع مورد داوری» متفاوتی داشته باشند.
مثلاً اگر از دانا بخواید با ذکر مثال آهنگای قدیمی رو با آهنگای امروزی مقایسه کنه، به آهنگایی از قدیم اشاره میکنه که واقعاً خوبن (یعنی یک ناظر بیطرف میگه اینا آهنگای خوبیان) و از بدترین آهنگای امروزی مثال میاره؛ برعکس، کسی که بیشتر عاشق آهنگای امروزیه، مبنای مقایسهش رو روی آهنگای دیگهای میذاره. در ترجیحات سیاسی هم شرایط مشابهی برقراره.
کسانی که نظرات متفاوتی با ما دارند، ممکنه موضوع مورد داوری متفاوتی داشته باشند (در حال داوری چیزهای متفاوتی باشند). عدم درک این نکته، میتونه به سوءتفاهم و درگیریهای طولانیمدت منجر بشه. معمولاً به افراد/گروههای درگیر توصیه میشه سعی کنید با کفشهای طرفتون راه برید و دنیا رو از عینک او ببینید. گفتنش راحته و انجام دادنش سخت. با این حال، یک دانای واقعی، سعی میکنه اختلافات بر سر حقایق و تفاسیر رو، از اختلافات بر سر ارزشها و ترجیحات تفکیک کنه.
منبع:
Lee Ross, T. G. (n.d.). The Wisest One in the Room: How You Can Benefit From Social Psychology’s Most Powerful Insights, P.22–26.
با این حال، بعضیها گاهی با حرفهای دانا موافق نیستن و باهاش مخالفت یا ازش انتقاد میکنن.
نظرات مخالف کمترین اهمیتی برای دانا نداره، چون معتقده که فقط یه آدم بیسواد یا بیمنطق ممکنه باهاش موافق نباشه.
وقتی دانا نظرش رو در مورد موضوعی، کامل و دقیق برای کسی توضیح میده، انتظار داره طرف مقابلش باهاش موافق باشه.
و وقتی طرف مقابلش موضوع رو درک نمیکنه یا به نتیجهگیری متفاوتی میرسه، دانا به عقل طرف شک میکنه.
چیزی که دانا نمیدونه، اینه که دچار «واقع گرایی سادهلوحانه» شده.
واقع گرایی سادهلوحانه
از نظر روانشناسهای اجتماعی، واقع گرایی سادهلوحانه سه تا ویژگی داره:
شخص باور داره که دنیا رو بهصورت عینی و بدون سوگیری میبینه.
شخص انتظار داره که همهی افراد به نتیجهگیریهای یکسانی برسن، چنانچه اطلاعات یکسانی در اختیار همه باشه و اطلاعات به صورت عقلانی تفسیر بشه.
شخص معتقده که هر کسی نقطه نظری متفاوت با او داره، حتماً نادان، غیرمنطقی یا دچار سوگیریه.
تا وقتی حیطهی تاثیرگذاری دانا محدوده، ما بیشتر نگران خودش و کمی نگران مخاطبانش هستیم؛ اما زمانی که دانا به قدرت برسه (برای مثال تبدیل به چهرهی عمومی یا دخیل در امور سیاستگذاری بشه)، جا داره که نگران تکصدایی شدن کل جامعه بشیم.
منبع:
Ross, L., & Ward, A. (1996). Naive realism in everyday life: Implications for social conflict and misunderstanding. In T. Brown, E. S. Reed & E. Turiel (Eds.), Values and Knowledge (pp. 103–135)
در قسمت قبل به تاریخچهی مختصر قرنطینه پرداختم. در این قسمت موضوع افسردگی و اضطراب حاصل از ماندن در شرایط قرنطینه رو بررسی میکنم.
پس از شیوع بیماری سارس در سال ۲۰۰۳ حدود ۱۵ هزارنفر در کانادا قرنطینه شدند. تحقیق روی گروهی از این افراد که به طور میانگین ۱۰ روز در قرنطینه بودند نشون داد که ۲۹ درصد اونها دارای علائم اختلال استرسی پس از حادثه (PTSD) و ۳۱ درصد دارای علائم افسردگی بودند. طولانیتر بودن دورهی قرنطینه با شیوع بیشتر علائم PTSD همراه بود*. (۱)
قرنطینه و ایزوله شدن، به چند طریق میتونه باعث اضطراب بشه: شخص متوجه میشه که برنامهی کوتاهمدتی که برای آیندهش ریخته بهطور اساسی و ناگهانی عوض شده. شخص ممکنه مجبور به زندگی در محیطی ناآشنا و جدا افتاده از زمینهی اجتماعیای که بهش عادت داره بشه. و دستِ کم این که شخص نگران سلامتیشه.
ناتوانی از برآورده کردن نیازهای خود یا کسانی که تحت مراقبت شخص هستند، میتونه اضطراب رو تشدید کنه. در نهایت این که اضطراب شخص میتونه با اختلال ناسازگاری (Adjustment disorder) همراه بشه.
نشون دادن علائم افسردگی و اضطراب، تا حد زیادی، یک واکنش طبیعی به موقعیتهای استرسزاست. دریافت حمایت، اطمینان و وجود اطلاعات دقیق و بهموقع دربارهی اوضاع و شرایط، به بهبود وضعیت شخص کمک میکنه. در مقابل، اگر شخص احساس کنه کنترلی بر اوضاع نداره، احساس درماندگیش کموبیش تشدید میشه.